شهيد مغنيه با موسيقي عرفاني ميانه خوبي داشت
تاریخ انتشار: ۱۱ خرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۳۵۱۰۴۱۷
نام عماد مغنيه تنها زماني سر زبانها افتاد كه خبر شهادتش روي تلكس خبرگزاريها قرار گرفت. مردي كه دشمنانش او را شبح حزب الله لقب داده بودند و 25 سال قويترين سرويسهاي جاسوسي دنيا را به عجز واداشته بود. به گزارش جهان نيوز؛ نام عماد مغنيه تنها زماني سر زبانها افتاد كه خبر شهادتش روي تلكس خبرگزاريها قرار گرفت.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
«25 ژانويه 1962، صداي گريهاش در منطقه شياح بيروت پيچيد. اسمش را گذاشتند عماد. همان روزها در يكي از جادهها تصادف كردند. معجزه شد كه به هيچ كس آسيب نرسيد. پدرش، حاج فائز گفت: خدا به خاطر اين بچه به ما رحم كرد. اين بچه آيندهدار است. هيچ كس فكرش را نميكرد كه آينده اين بچه، شكست دادن اسرائيل باشد.»
اولين خاطره از يكصد خاطرهاي كه قرار است خواننده در كتاب ابوجهاد آنها رامطالعه كند، مربوط به تولد شهيد مغنيه و آشنايي مختصري با خانواده و محل زندگي وي است. ذكر اين خاطره و شروعش از تولد شهيد نشان دهنده ترتيب خاطرات بر اساس روالي تاريخي است. يعني از كودكي شهيد شروع ميشود و رفته رفته همراه با مقاطع مختلف زندگي عماد مغنيه پيش ميرود.
نكتهاي كه از همان اول تو ذوق خواننده ميخورد، كوتاهي بيش از حد خاطرات است كه نشان ميدهد دست نويسنده از حيث منابع كوتاه بوده كه مجبور شده است هر روايت را به چند بخش تقسيم كند تا اين كتاب با «يكصد خاطره» پيش روي مخاطب قرار گيرد. يك نمونه از اين خاطرات كوتاه را بخوانيد: «فواد خيلي مهربان بود و خوش قلب. از جهاد هم ادبش خوب در يادم مانده، اما عماد چيز ديگري بود. يادم نيست هيچ وقت اذيتم كرده باشد، از همان بچگيهايش بگير تا روز شهادتش.»
شيوه نويسنده در بيان خاطرات عدم ذكر نام راويهاست. هرچند از شكل بيان خاطرات ميتوانيم حدس بزنيم كه آن را چه كسي روايت كرده است: «عماد تازه 10 سالش شده بود. آن سالها رستوران كوچكي در ضاحيه داشتم. پس از درسش ميآمد كمك من و بعد، شبها با رفقايش ميرفت مسجد.»
صد خاطره كتاب ابوجهاد از شماره يك شروع ميشوند و تا شماره صد خاتمه مييابند. پس از آن چند تصوير نسبتاً بكر و كمتر ديده شده از شهيد مغنيه پيش روي مخاطب قرار ميگيرند. اين كتاب در واقع قصد دارد با خاطراتي ريز و كوتاه شمايي كلي از شهيد مغنيه را به مخاطب معرفي كند تا اگر بعدها تحقيقات جامع تري نسبت به اين شهيد بزرگوار انجام گرفت، تكميل كننده «ابوجهاد» باشد.
يكي از نقاط قوت كتاب، بررسي روندي است كه از يك نوجوان بيروتي شخصيتي چون عماد مغنيه خلق ميكند: «از نوجواني آرزوي مبارزه با اسرائيل را در سر داشت، براي همين عضو الفتح شد، بزرگترين گروه مقاومت فلسطيني كه بار اصلي مبارزه با صهيونيستها را به دوش ميكشيد. سريعتر از خيليها در الفتح پيشرفت كرد. با آن سن و سال كم عضو نيروي17 شده بود. نيروي ويژه الفتح. ياسر عرفات در نامههايش عماد را پسر عزيزم خطاب ميكرد.»
يا در بخش ديگري از كتاب به تأثير انقلاب اسلامي ايران روي شخصيت عماد مغنيه اشاره ميشود: «پيروزي انقلاب اسلامي در ايران، خيلي رويش تأثير گذاشت. با همان ذهن خلاقش، پيشنهاد داد كه روي پيراهنهاي نخي عكس امام خميني(ره) را چاپ و بين بچهها پخش كنيم. خودش هم اولين كسي بود كه پيراهنهاي نخي با تصوير امام را پوشيد. . . آن روزها به عماد و دوستانش خمينيون ميگفتند.»
من حيث المجموع كتاب «ابوجهاد» به رغم كوتاهي خاطراتش، بسياري از خصوصيات اخلاقي و همين طور روند جهادي شهيد عماد مغنيه را پيش روي خواننده قرار ميدهد. با خواندن اين كتاب متوجه ميشويم كه عماد مغنيه عاشق حضرت رقيه(س) بوده و با موسيقي عرفاني نيز ميانه خوبي برقرار ميكرد و حتي اينكه چند ساعت قبل از ترور قطعهاي از محمد اصفهاني با نام «غوغاي ستارگان» را گوش ميداده است: «امشب در سر شوري دارم/ امشب در دل نوري دارم/ باز امشب در اوج آسمانم...»
كتاب ابوجهاد، خواننده را تا آخرين لحظات عمر شهيد عماد مغنيه همراه ميكند: «... خداحافظي كرد و رفت. شايد به يك ساعت هم نكشيد كه صداي انفجار را شنيديم... بعد از انفجار اولين كسي كه رسيد بالاي سرش من بودم. زانوهايم ميلرزيد. قلبم داشت متلاشي ميشد. در آن تاريكي شب، خوب كه نگاه كردم ديدم سجده كرده و در همان حال شهيد شده است.»
منبع: روزنامه جوان
منبع: جهان نيوز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.jahannews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «جهان نيوز» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۵۱۰۴۱۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
پرفروشهای داستانی حوزه مقاومت در نمایشگاه
چه میشود که کتابی، در یک نمایشگاه چند روزه خوب دیده میشود و خوب میفروشد؟ قطعاً دلایل زیادی برای موفقیت کتابها در رویدادهای اینچنینی وجود دارد. بخشی از این دلایل به جذابیت خود کتاب برمیگردد.
به گزارش مشرق، کتاب «سلام بر ابراهیم» در نمایشگاه مجازی سال گذشته فروش خوبی داشت و البته همیشه یکی از پرطرفدارترین کتابهای ادبیات پایداری بوده است، چون تصویری واقعی و ملموس از شهید هادی را نشانمان میدهد. در این کتاب با مرد جوانی مواجه میشویم که سراسر فضایل اخلاقی است، اما پا روی زمین دارد و بهظاهر همه کنش و واکنشهایش زمینیاند. در گذر از همین زندگی عادی، همین حوادث ریز و درشتی که با آنها مواجه میشود، فضایل اخلاقیاش را نیز بروز میدهد. کتاب «سلام بر ابراهیم» در معرفی شهید هادی به اغراق روی نمیآورد و فقط حقیقت را، تا حد ممکن به همان شکلی که بوده است روایت میکند.
میخوانیم: در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم. صاحبخانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود. خیلی تعارف میکرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت! خلاصه کم نگذاشت. تقریباً چیزی از سفره اتاق ما اضافه نیامد! جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور میرفت و دوستانش را صدا میکرد. یکییکی آنها را میآورد و میگفت: ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتند شما را ببینند و… ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت، پایش درد میکرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بیصدا میخندید. وقتی ابراهیم مینشست، جعفر میرفت و نفر بعدی را میآورد! چندین بار این کار را تکرار کرد. ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم میرسه!
راوی میافزاید: آخر شب میخواستیم برگردیم. ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: سریع حرکت کن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زیاد شد. رسیدیم به ایست و بازرسی! من ایستادم. ابراهیم با صدای بلند گفت: برادر بیا اینجا! یکی از جوانهای مسلح جلو آمد. ابراهیم ادامه داد: دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچههای سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره میاد که… بعد کمی مکث کرد و گفت: من چیزی نگم بهتره، فقط خیلی مواظب باشید. فکر کنم مسلحه! بعد گفت: بااجازه و حرکت کردیم. کمی جلوتر رفتم توی پیادهرو و ایستادم. دوتایی داشتیم میخندیدیم. موتور جعفر رسید. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگر هر چه میگفت کسی اهمیت نمیداد و… تقریباً نیم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شناخت. کلی معذرتخواهی کرد و به بچههای گروهش گفت: ایشون، حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشگر سیدالشهداء هستند. بچههای گروه، با خجالت از ایشان معذرتخواهی کردند. جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود، بدون اینکه حرفی بزند اسلحهاش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد. کمی جلوتر که آمد ابراهیم را دید. در پیادهرو ایستاده و شدید میخندید! تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده. ابراهیم جلو آمد، جعفر را بغل کرد و بوسید. اخمهای جعفر باز شد. او هم خندهاش گرفت. خدا را شکر با خنده همهچیز تمام شد.
شهادت و حقیقت، خاطراتی از جنس پاکی و مظلومیت
کتاب «من میترا نیستم» نیز در فهرست پرفروشهای نمایشگاه کتاب ۱۴۰۲ جای گرفته بود. این کتاب که کاری از معصومه رامهرمزی و بازنویسی یکی از آثار قبلی اوست، داستانی از پاکی و معصومیت را روایت میکند. داستان دختر نوجوانی به اسم زینت کمایی که به انقلاب دل بست و به سهم خود برای تحقق آرمانهای آن کوشید، اما به دست دشمنان همین انقلاب به شهادت رسید. زمان شهادت چهارده سال بیشتر نداشت. سرشار از زندگی بود و مسیری طولانی پیش رو داشت. اما در همان نخستین قدمها، قربانی ترور منافقین شد. منافقینی که شرارت را نمایندگی میکردند، شرارتی که تاب تحمل پاکی و درستی این دختر نوجوان را نداشت و نه فقط با او یا با انقلاب، که با همه زیباییها و خوبیها دشمن بود. آنچه جذابیت این کتاب را بیشتر میکند، لحن صمیمی و سادهای است که رامهرمزی برای مرور زندگی شهید کمایی انتخاب کرده است. همین مظلومیت و معصومیت قهرمان داستان است که خواهناخواه خواننده را متأثر میکند و به درون روایت میبرد. معصومیتی که به شهادت ختم شد و مظلومیتی که حتی بعد از این شهادت، ادامه داشت.
در جایی از کتاب، از قول مادرش میخوانیم: بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد، اسمش را عوض کرد. میگفت: «من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدید صدام کنید.» از باباش و مادربزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود. من نُه ماه بچهها را به دل میکشیدم؛ اما وقتی به دنیا میآمدند، ساکت مینشستم و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند… بعد از انقلاب، دیگر دخترم نمیخواست میترا باشد. دوست داشت همهجوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به خواست و اراده خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش… زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند، یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. میخواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود.
همچنین باید از «تنها گریه کن» کاری از اکرم اسلامی نام ببریم، کتابی درباره شهید محمد معماریان که زندگیاش از زبان مادرش اشرف سادات منتظری مرور میشود. «برای بقیه سه سال از شهادت محمد گذشته بود، برای من هر روزِ این سه سال، بهاندازه سی سال کش آمده بود.» اینجا با مادر شهید روبهرو هستیم، مادری که از خودش، از خاطراتش، و از پسرش صحبت میکند. «آن اوایل که جنگ شروع شد، ما فکر میکردیم خیلی زود تمام میشود. به خیالمان هم نمیرسید که هی جوانها بروند و برنگردند، مردها سایهشان از سر زن و بچههایشان کم شود و زنها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچههایشان را دستتنها بزرگ کنند. ما بارها و بارها هر چیزی را که به فکرمان میرسید، پشت کامیونها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعه آخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگیمان کم شود، ولی نشود و دوباره سبزی خشک کنیم و لباس بدوزیم و چشم به راه، بغضمان را فرو بخوریم و به هم دلداری بدهیم.»
حرفهای مادر، خواننده را نه فقط درگیر میکند، که تکان میدهد. خاطراتش را میخوانیم و در بخشهایی از آن، با حقایقی بزرگ مواجه میشویم. «سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشمهایم و گفت: مامان جان! میدونید شهادت داریم تا شهادت. دلم میخواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا میکنی برام؟ نمیفهمیدم این بچه کجاها را میدید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا میکردم پسرم با شهادت عاقبتبهخیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمیخواست؛ آرزو داشت تا آنجا که میشود، شبیه امامش باشد.»